8/03/2005

از ياد داشتهای کتاب امپراطور
روزی راهبی از استاد خود پرسيد: "خودم را کجا بيابم؟" استاد گفت: "در کاری که اگر هيچ مزد و تشويق و حمايت درخوری برای آن وجود نداشته باشد، آن را با اشتياق تمام انجام خواهی داد." چند روزی گذشت. در صبحی زيبا راهب که کوله بار سفر بسته بود به نزد استاد بازگشت و گفت: "دريافته ام که انتخاب من زندگی راهبان نيست. می خواهم به روستا برگردم. همسری بگيرم. کودکانی داشته باشم و کشاورزی کنم." استاد او را متبرک کرد و به خانه بازگرداند و با آسودگی به خود گفت: "يک خوشبخت ديگر. او موفق ترين شاگردان من در خودآگاهی است."