از يادداشتهای کتاب امپراطور
روزی در راهی دو راهب به هم رسيدند. يکی از آنها از معبد مشهوری بود. ديگری او را از خداوند پرسيد. راهب گفت: "استادانم گفته اند که خداوند همه چيز است." راهب ديگر آنچه او گفته بود را نوشت، تشکر کرد و خواست از او جدا شود. راهب ديگر از او خواست او هم تعريف استادانش را از خداوند ارائه کند. او گفت: "استادانم تنها گفته اند که نمی دانند خداوند چيست و می بايست خود به دنبال او باشم. تا امروز دويست و هفتاد هزار تعريف از او يافته ام و هنوز در جست و جو هستم."
<< صفحه اصلی