7/06/2005

از يادداشتهای کتاب ملکه
قدرت در میان درختان است. آنجا که تاریکی است قدرت موج می زند. آنجا که روشنی نیست، آنجا که هراس است و آنجا که ببرهای بزرگ به کمین می نشینند، آنجا که مردمان را به آن راهی نیست، درست همانجا نیرومندی نهفته است. نیرومندی که از آن انسان نیست. او به غلط خود را صاحب نیرومندی مطلق فرض کرده و روح طبیعت را از یاد برده است. او خلاقیتش را نیروی بی پایان خداوندی دانست و تصور کرد ماموریت دارد که زمین را مطابق آنچه دوست دارد تغییر دهد. او نالایق ترین پاسدار ارزشهایی بود که به او سپرده شدند. پس محکوم به نابودی است. طبیعت خود در این میان بهترین داور است و در انتهای زمان به قضاوت خواهد نشست. قدرت خلاقیت به هرز رفت. نيروی کلام به هجو گذشت. عشق به هوس تعبیر شد. انسانها به روی هم آتش گشودند. فلسفه به سفسطه رسید. هنر از روح فاصله گرفت. خداوند دستاویز جنایات شد تا زمان زمین به انتها برسد.