روزگاری که رهاست،
بی تو معنا دارد.
بودنت،
بودن فرصتهاست.
گرچه ته مزه ای از خاک در اوست.
خاک،
انديشه رفتن دارد.
تازگی در لحظه است.
در مسيری که هلو،
می چکد چون باران
از سر شاخ سقوط.
روزگاری که رهاست،
خانه خوشبختی است.
بخت،
بين من و اوست.
تو در اين راه نشانی هستی.
گاه چون باد،
موافق در پشت.
گاه چون بند،
و سنگين در پای.
کاش صبحی که دميد،
با تو آغاز شود.
گرچه اين صبح بدون تو هم...
آغاز شود.
روزگاری که رهاست،
در همين لحظه ناب است...
که رفت.
تو در اين دم که گذشت،
به کدام انديشه،
به چه باور بودی؟
شاهدی در تحسين؟
ناقدی در تدبير؟
يا نگاهی نگران؟
هيچ در شکل جهانی که گذشت،
نقشی از گام تو هست؟
هيچ در اوج و حضيض انسان،
ردی از بال تو بود؟
روزگاری که رهاست،
معنی خالص بودن دارد.
خوب و بد، شکل نگاه من و توست.
راه و بيراه، گمان ذهن است.
چه کسی گفت که درد،
چهره اش ناپاک است؟
آنچه زائيدن يک کودک را،
جاودان می کند،
آيا زشت است؟
خشم هم زيبايي است.
مرگ هم زيبايي است.
شايد اوج خرگوش،
پنجه شاهين است.
روزگاری که رهاست،
بوی بازی دارد.
خالی از اوهام است.
خالی از معنی هاست.
سرخوشی،
شيوه هر لحظه آن
کودکی،
شادی آغازینش.
و کمال
شاهراهی است که برمی گردد
به همان لحظه زیبا که دمید
روح در خاک حزین.
بنشین تا نرویم.
اوج مقصود، همین نزدیکی است.
<< صفحه اصلی